آخر
من ميخاهم روز عشق توي يک بار ِ کوچولو که خيلي هم شلوغ نباشد بغل ام کني،
دو سه تا شات-يا بيشتر- تکيلا بزنيم به سلامتي ِ هم، با هم از آن رقص هاي
شَلَم شولواي خودمان بکنيم، من پاتيل ِ پاتيل شوم، تو ببري ام خانه و تا
صبح به هزيان هاي ام بخندي و بدون اين که من بفهمم هي ببوسي ام
آخر من دوست ندارم روز عشق يک دست ام را به دست ِ تو گره کنم ...و دست ِ ديگرم را گره کنم سوي آسمان و عليه ظلم فرياد بزنم و هي بترس ام که مبادا دست ام ول شود ، تو گُم شوي و من نیز
آخر من از خون می ترسم، اگر نمی ترسیدم که دکتر می شدم
اما چاره چيست؟ براي "آن" ، انگار "اين" بايد ! . . . برای تو بامداد 20بهمن89
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 2:22 توسط توسکای سیاهکل
|