پائلو کوئیلو نویسنده ای ست که کتاب هایش را می خوانم اما این جریان کلی داستان ها نیست که جذب ام می کند،بعضی عبارت ها و تک جمله ها برای ام جالب اند.-سلینجر هم برای ام همین جوری ست-البته در نوشته های کوئیلوهمیشه "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد"برای ام چیز دیگری بوده ست،یک استثنا در نوشته های اش.

فکر کنم "والکیری ها" آخرین دست نوشته ی پائلوکوئیلو باشد.قسمتی از کتاب که به نظرم جالب آمد را برایتان می گذارم.

توسکا

ه

هه

******************************************

. . .

احساس کرد دست های "توک" دو طرف سر ِ او را لمس می کند.صدای توک خیلی آرام بود:"راحت باش!راحت باش!داری به چه فکر می کنی؟"

صداهایی می آمد.سر و صداهایی در ذهن اش بود.تقریباً تازه آن موقع فهمید یک روز تمام است که دارد به چی فکر می کند.

جواب داد:"یک آهنگ.از دیروز تا حالا که موقع آمدن به این جا از رادیو شنیدم اش،دارم برای خودم می خوانم اش."

بله؛دایم داشت این آهنگ را برای خودش می خواند.تا آخر می خواند و دوباره از اول،تا تمام شود.نتوانسته بود آهنگ را از ذهنش بیرون کند.

توک به او گفت چشم هایش را باز کند.

گفت:"ذهن دوم همین است.ذهن دوم توست که آهنگ را زمزمه می کند.این کار را با هر چیزی می تواند انجام بدهد.

اگر عاشق کسی باشی،آن فرد پیوسته در ذهن توست.برای کسی هم که می خواهی فراموشش کنی، همین اتفاق می افتد.اما ذهن ِ دوم برای این که بخواهی باهاش کلنجار بروی،چیز سفت و سختی است.چه بخواهی و چه نخواهی،همیشه کار خود را می کند."

توک زد زیر خنده

ه"آهنگ! همیشه چیزی هست که ما را به شور و هیجان در بیاورد.که البته همیشه آهنگ نیست.تا حالا شده کسی که عاشقشی،ذهنت را تسخیر کند؟واقعاً وقتی پیش می آید،وحشتناک است.می روی سفر تا فراموشش کنی،اما ذهن ِ دوم ات یک بند یادت می آورد که: حتماً از این جا خوشش می آمد!

یا : اَه،کاش این جا بود و می دید."

ه"کریس" متعجب بود.هیچ وقت به چنین چیزی نگفته بود ذهن دوم.او دو ذهن داشت که داشتند هم زمان کار می کردند

. . .